دلِ بیقراران

دلِ بیقراران
طبقه بندی موضوعی

۲ مطلب با موضوع «داستانی» ثبت شده است

شنبه, ۷ فروردين ۱۳۹۵، ۰۸:۲۲ ب.ظ

گروه 99

پادشاهی دیدکه خدمتکارش بسیار شاد است.از او علت شاد بودنش را پرسید؟! خدمتکار گفت : قربان همسر و فرزندی دارم و غذایی برای خوردن و لباسی برای پوشیدن چراراضی و شاد نباشم؟!

پادشاه موضوع را به وزیر گفت .

وزیر هم گفت: قربان چون او عضو گروه ۹۹ نیست بدان جهت شاد است !

پادشاه پرسید گروه ۹۹ دیگر چیست؟ وزیر گفت : قربان یک کیسه برنج را با ۹۹ سکه طلا جلو خانه وی قرار دهید.

و چنین هم شد .

خدمتکار وقتی به خانه برگشت با دیدن کیسه وسکه ها بسیار شادشد و شروع به شمردن کرد ، ۹۹ سکه ؟؟!! او بارها شمرد و تعجب کرد که چرا۱۰۰ تا نیست؟! همه جا را زیر و رو کرد ولی اثری از یک سکه نبود !

او ناراحت شد و تصمیم گرفت از فردا بیشتر کار کند تا یک سکه طلای دیگر پس انداز کند ، او از صبح تا شب کار میکرد،و دیگر خوشحال نبود...

وزیر هم که با پادشاه او را زیر نظر داشت گفت : قربان او اکنون عضو گروه ۹۹ است و اعضای این گرو کسانیند که زیاد دارند اما راضی نیستند.


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ فروردين ۹۵ ، ۲۰:۲۲
دل بیقرار
جمعه, ۶ فروردين ۱۳۹۵، ۰۷:۰۱ ب.ظ

مردک خرفت

روزی مردکی پشمک موی و پشمک رویِ مرض دار به قصد کرم ریزی بسوی درخت سیبی همی شتافت و ملحدانه بدو گفت:ای درخت سیب که فقط سیب میاوری خاک بر سرت که فقط سیب میاوری از جلو چشمام سکوت کن

درخت سیب از این جواب اندوهگین گشت و سیبی از سیب هایش را بر روی مو های پشمکی مردک خرفت رها کرد، و از قضا موهای پشمکیش افتاد زمین چون مصنوع بود

درخت سیب گفت: مردک خرفت مو نداره خودش خبر نداره

مردک خرفت سیب گاز زنان و نعره زنان فرار همی کرد

تا داستان بی ربط تری دگر بای

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ فروردين ۹۵ ، ۱۹:۰۱
دل بیقرار