اثبات فتوّت
روزی جک و جانی
و پیتر
صرافت کردند
که به کلبه عمه مکوی روند و چینه ی دار او را که در اثر آسیب سنگ سترگ کوه های داکوتای جنوبی
اسقاط شده بود، مرّمت کنند و فتوّت و موّدت
خویش را به عمه به تسجیل برسانند و در این آروین ومحک فایق
برون آیند.
القصه آنان پسینگاه عزیمت کردند و این جای ،تانی دارد و عجب است که چرا مسافتِ این چنین طویل را چنان دیر رحیل کردند؟
ملخص، آن ها شامگاه بدیع به بیشه رسیدند و در معبر چند ورکانا را نظاره
کردند که به جانب آنها می آمد. و در همانگاه پاهای جک وجانی که اندکسال تر از پیتر بودند،متوقف گشت آنگونه که رمق عزیمت بیش نداشتند و میرعدیدند
. پیتر که آنان را چنین مرتعد نظر کرد
،بی درنگ گریخت آن هم با تمام قوه اش خرامید و پویه کرد.
در طرق آشفته گشت و از کار قبیح و ناپسند خود گریستو از شدت تشویش خویش را متهم کرد
و در غروب ماه بود که به کلبه ی عمه مکوی رسید.اما دار خالی از سکنه بود ولیکن او از شدت سنگینی دیدگان به خواب عمیقی فرو رفت.
در ظهران بیدار شدو صرافت برگشتن را کرد و در طلوع ماه به خانه رسید امّا خانه را خالی نیافت و همهمه ای از آن خانه به گوش میرسید که ناگاه در دار را باز یافت و با تعجب بسیار گران به برادرانش نگریست.
جک و جانی به شدت قهقه زدند
و گفتند که ان چیزی که شبانگاه در طرق نظاره کردند ورکانا نبوده بلکن عمه مکوی
بوده که از جزیل سال به ورکانا میمانست و از قضا او نیز به سمت کلبه ما عزیمت کرده بود.
پیتر گفت:(پس چرا شمار ورکانا چند تا بود؟)
جانی با تبسمی گفت:( مگر خاطر نداری که تو دیدگانت آستیگماتیسم است؟)
پ.ن
با زحمت خوندم متنش خیلی علمایی و سختولانه بود
یک کم مراعات کم سوادها را بفرمایید